پسرک روی تخته سنگ نشسته بود خودش را کز کرده بود به یک نقطه خیره شده بود و مدام تکان میخورد،لب هایش میلرزید ناگهان دو ابرش شروع به باریدن کرد،صدای خنده ی بچه ها به گوش رسید،پسرک سریع به آنها نگاه کرد از خودش بدش آمد بعض اجازه حرف زدن نداد ،بلند شد ،اهسته به طرف بچه ها رفت ،هنوز داشت اشک جاری میشد با لب های لرزان تا خواست حرف بزنذ زود فریاد کشیدند برو برو برو تو ارزش بازی رو هم نداری بچه سیاه ،زشت دست از سر ما بردار،ناگهان آسمان طاقت نیاورد گریه کرد اشک ،اشک را شست پسرک خواست فریاد بزنذ زود،بلافاصله بغض گردن او را گرفت و مانند طناب اجازه حرف زدن نداد بچه ها به او خندیدند همه داشتند از او دور میشدند که این دفعه طناب را پاره کرد و فریاد کشید چرا میخندید اگر به لباسم میخندید به خیاط خندیدید اگر به من میخندید به طراح من خدا میخندید پسر اشک هایش را از روی گونه هایش پاک کرد و دور شد .
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
داستان،
داستان های غمگین کننده،
،
:: برچسبها:
داستان های جدید غمگین کننده،داستان،غمگین،فریق محمدی،نویسنده ناشناس،,